حسنی
افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: گل به صنوبر چه کرد - جلد اول بخش اول - ص ۲۷۵ انتشارات امیرکبیر - چاپ دوم سال ۳۵۷
صفحه: 135 - 137
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: حسنی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: nan
روایت حسنی تصویر طنز آمیز رابطه ارباب و نوکر است. حسنی برخلاف آنچه مینماید هوشمند است. چرا که هدفش پیروزی بر ارباب و رسیدن به خواسته خود میباشد. بنابراین رفتاری را پیشه میکند که او را به مقصود برساند. «حسنی» خود را ساده لوح نشان میدهد و با تکیه بر اجرای ظواهر دستورات ارباب هم باعث مسرت شنونده یا خواننده میشود و هم ارباب را ذله میکند و با این روش به مقصود خود میرسد. عمده نشانه پیروزی قهرمان در قصهها و افسانهها عروسی است. حسنی نیز با عروسی نیشخند پیروزمندانه خود را به ارباب نشان میدهد.
زن و مردی بودند که از مال دنیا بینیاز بودند یک روز زن به مرد گفت: برو توی بازار و یک نوکر پیدا کن و بیاور تا هم کارهایمان را انجام بدهد و هم وقتی تو نیستی همدم من باشد. مرد به بازار رفت و یک نوکر سیاهچهره پیدا کرد. اسم او حسنی بود. حسنی وقتی به خانه اربابش آمد و چشمش به چهره زیبای زن او افتاد یک دل نه صد دل عاشق او شد و از خدا خواست که او را به وصال زن برساند. چند روزی حسنی کارها را به خوبی انجام داد و زن و مرد از دست او راضی بودند. روزی زن و مرد میخواستند به گردش بروند. زن به حسنی گفت: تا ما برمیگردیم تو خانه را جارو کن جوری که اگر روغن بریزی بشود دوباره آن را جمع کرد. حسنی شروع کرد به رفت و روب وقتی خوب همه جا را جارو کرد یک ظرف روغن آورد آن را توی خانه خالی کرد و دوباره روغن را جمع کرد. وقتی زن و مرد به خانه آمدند دیدند همه جا چرب است. زن گفت چرا این کار را کردی؟ حسنی گفت: شما دستور دادید من هم همان کار را کردم چند روزی گذشت کار رسیدگی به خر و گاو و گوسفندهای ارباب هم با حسنی بود. روزی حسنی فراموش کرد کاه حیوانها را بدهد. خر شروع کرد به عرعر و گاو هم ما ما میکردند. زن از سرو صدا عصبانی شد و گفت: برو اینها را خفه کن نگذار سرو صدا کنند حسنی هم طنابی برداشت و برد دور گردن حيوانها انداخت و همهشان را خفه کرد بعد سرهایشان را توی آخور گذاشت و برگشت. بعد از مدتی زن دید هیچ صدایی از حیوانها در نمیآید رفت نگاه کرد و دید همهشان خفه شدهاند. به حسنی گفت چرا آنها را خفه کردهای؟ حسنی گفت: شما گفتید آنها را خفه کن من هم دستور شما را اجرا کردم. مرد و زن از کارهای حسنی به تنگ آمده بودند. یک روز زن به حسنی گفت: برو دانه مرغها را بده تا صدایشان در نیاید. حسنی هم رفت و سر مرغ و خروسها را برید و نوکشان را گذاشت روی دانهها و برگشت وقتی زن متوجه کار حسنی شد و از او و پرسید که این چه کاری است که کردهای؟ حسنی گفت من دستور شما را انجام دادم. یک روز بچههای زن داشتند گریه میکردند زن بچهها را به حسنی سپرد تا چیزی به آنها بدهد بخورند و گریه نکنند حسنی هم یک دیگ آب جوش درست کرد و بچهها را گذاشت توی دیگ بعد از مدتی حسنی دید بچهها مردهاند. آنها را کنار دیوار نشاند و کمی گندم برشته جلویشان گذاشت. هر کسی نگاه میکرد خیال میکرد که بچهها کنار دیوار نشستهاند و گندم برشته میخورند. وقتی زن سراغ بچهها رفت دید مردهاند به حسنی بد و بیراه گفت و شب که شوهر آمد ماجرا را برایش تعریف کرد آنها تصمیم گرفتند حسنی را بگذارند و از آن دیار فرار کنند حسنی از پشت در حرفهاشان را شنید و نیمهشب که مرد و زن بار سفر بستند سایه به سایه آنها رفت رفتند و رفتند تا به کنار دریا رسیدند. زن و مرد تصمیم گرفتند آنجا استراحت کنند وقتی شام را آماده کردند، مرد خندید و گفت: امشب جای حسنی خالی است در این موقع حسنی جلو آمد و گفت نه خالی نیست من سایه به سایه شما آمدم بعد از شام جا انداختند بخوابند. حسنی کمی دورتر از آنها خود را به خواب زد. شنید که مرد به زن گفت: وقتی حسنی خوب خوابش برد او را توی دریا میاندازیم تا از شرش راحت شویم خوابیدند. مرد خرخرش به هوا بلند شد. حسنی برخاست و جای خودش را با مرد عوض کرد بعد هم زن را بیدار کرد و گفت: بلند شو حسنی را به دریا بیندازیم دست و پای مرد را گرفتند و او را توی دریا انداختند و کنار هم خوابیدند. صبح که زن بلند شد دید حسنی کنارش خوابیده گفت: خانه ات خراب تو پهلوی من بودی؟ حسن گفت بله جسد شوهرت هم توی دریاست. حالا زن من میشوی؟ زن ناچار قبول کرد و زن حسنی شد.